?????????
گرچه خوندل از جفای این خلایق صادق است
خاک پایش را ملک شیدا و شایق صادق است
غاصبان گر تکیه برجای پیمبر میزنند
جانشین راستینش در خلایق صادق است
دشمنان دین حق را در مقابل همچو سد
محیی دین خدا محبوب خالق صادق است
راه حق را مدعی هرچند باشد بی شمار
آنکه راه حق نمایاند به عاشق، صادق است
کذب محض است آنکه تصدیقش عظیم بی علی است
جلوه ی بی پرده ی اسلام صادق، صادق است
گرچه ازنیرنگ شیطان حق و باطل شد شبیه
این دو را اندرمیان فاروق و فارق، صادق است
هم به درد جسم و هم از بهر بیماری جان
آن طبیبی کو بود استاد حاذق صادق است
شرط توحید و تمام روح دین، سبط رسول
هادی خلق خدا قرآن ناطق صادق است
پاک پاک از هرچه رجس است و پلیدی و بدی
چونکه با سرچشمۀ تطهیر لاحق صادق است
آنکه از حکام باطل روز و شب آزار دید
چونکه بود او جلوه ی تام حقائق صادق است
آنکه از حکام فاسد دم بدم آزاردید
آنچنان کو را چو سالی شد دقائق صادق است
دیده از شش ظالم اندر عمر خود آزارها
عاقبت مقتول منصور دوانق صادق است
باید اینک جان دهی «سامان» ز فرط ماتمش
چونکه مسموم از جفای این خلایق صادق است
???
?یکی از مؤمنین که شخص با معرفتی بود وقتی درگذشت، فرزندش علاقه بسیاری داشت تا پدرش را در خواب ببیند.
?روزها و هفته های بسیاری سپری شد ولی آن مرد به خواب پسرش نیامد، از این رو فرزندش شروع کرد به خواندن اذکار و سور قرآنی که برای این کار سفارش شده.
?یکسال بدین منوال گذشت و فرزند موفق به دیدن پدر نشد.
?یکشب بدون آنکه ذکر یا سوره ای خوانده باشد به خواب رفت و پدرش را در عالم خواب دید. از او پرسید حالت چطور است؟
?پدر گفت: خوبم
?فرزند او می گفت: پدرم در خواب خوب و سرحال بود نشستیم و قدری با هم گفتگو کردیم، در همین حال ناگهان دیدم چشم های پدرم به یک سمت خیره شده و رنگ از رخسارش پرید، به آن سمت نگاه کردم دیدم عقرب بزرگی به پدرم نزدیک می شود.
?️ضمناً اگر در روایات دقت کنید بیش از یک روایت هست مخصوصا در ( بحار الانوار) از جمله عذاب های خدا عقرب هایی ذکر شده که به اندازه یک قاتر می باشند. (عقارب کالبغال)
?شاید ما نتوانیم این قبیل روایات را به درستی تصور کنیم، فرض کنید شخص در جایی دست و پایش بسته باشد به نحوی که قدرت فرار نداشته باشد و چنین عقرب غول پیکری نزدیک شود.
? فرزند مرحوم می گفت: خودم را در عالم رویا در حالی دیدم که هیچ کاری از من بر نمی آید و توان دور کردن آن عقرب را از پدرم نداشتم، دیدم رنگ و روی پدرم زرد شد و بنا کرد به لرزیدن، عقرب هم آهسته آهسته به پدرم نزدیک شد وقتی بالای سر پدرم رسید پدرم با همان حالت لرزش و رنگ پریدگی زبانش را از دهانش بیرون آورد و عقرب بزرگ زبان او را نیش زد و رفت.
?پس از آن پدرم اندک اندک رعشه اش رو به کاستی گذشت و رنگ چهره اش برگشت و بنا کرد به عرق کردن، پس از آن بود که زبان پدرم باز شد و من هم در عالم رؤیا توانستم سخن بگویم.
?گفتم پدر تو که گفتی حالم خوب است
?پدرم پاسخ داد: غیر از این مسئله مشکل دیگری ندارم و امشب به خواب تو آمده ام تا به دادم برسی و مرا از این عقرب نجات دهی. گره این مشکل به دست تو باز می شود.
?ماجرا این بود که بعد از ازدواج با مادرت که سکینه نام دارد یک روز به شوخی به او گفتم:
?(بی بی سکو) و او از این حرفم ناراحت شد اما من که دیدم به این اسم حساس است بعضی وقتها به عنوان شوخی به این نام صدایش می کردم و او از این مزاح ناراحت می شد.
?وقتی به این عالم آمدم به من گفتند به ازای هر بار که این کلمه بر زبان تو جاری شده باید یک بار این عقرب زبانت را نیش بزند.
?من در همه اوقات شبانه روز حالم خوب است جز همین مورد، از تو می خواهم تا مادرت زنده است هرجوری هست او را از من راضی کنی.
?این که تاکنون به خوابت نمی آمدم بدین علت بود که اجازه نمی دادند به خوابت بیایم تا کیفر آزارهایی را که داده ام را ببینم.
?فرزند وقتی از خواب بیدار شد قبل از هر چیز در اندیشه فرو رفت که آیا این رؤیا رؤیای صادقه بوده یا نه؟ ولی هرچه فکر کرد یادنش نیامد که پدرش به مادرش گفته باشد (بی بی سکو) اما از یک طرف یاد عجز و التماسهای شدید پدرش افتاد که مصرانه از او می خواست تا مادرش زنده است از او بخواهد حلالش کند.
?پس تصمیم گرفت و نزد مادر رفت. و بدون هیچ مقدمه ای پرسید: مادر ماجرای (بی بی سکو) چیست؟ تا این را گفت مادرش یکه خورد و به او گفت: تو از کجا این را شنیدی؟
?پسر فهمید که اصل ماجرا هرچه باشد صحیح است. هر قدر اصرار کرد مادرش به او گفت: اول بگو از کجا فهمیدی .
?فرزند ماجرای خوابش را بی کم و کاست برای مادر تعریف کرد و مادرش تصدیق کرد که آن مرحوم از همان اول ازدواجشان یک بار این کلمه را گفت و مادر با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شده بود .
?همچنین افزود که پدرتان هیچ وقت جلوی شما این اسم را به زبان نمی آورد برای همین وقتی تو این را گفتی من خیلی تعجب کردم.
پس مادر گفت: خدایا من دلم نمی خواهد به خاطر من این بنده بیچاره در آن عالم عذاب شود، من از حق خود گذشتم .
?شب بعد دوباره پدرش را در خواب دید که با نشاط و خوشحال بود و از او تشکر کرد و گفت: خلاص شدم.
?مسائل تکان دهنده ای از این قبیل نشان می دهد که کمترین افعال و اقوال ما هرچند در نظر خودمان اهمیت چندانی ندارد ولی در پیشگاه خدا بی حساب و کتاب نیست و البته در این میان حق الناس حساب دیگری دارد.
?شیخ عبدالحسین باقر علی
✦❀•┈┈┈•✦❀ ✦❀•┈┈┈•✦❀
✂ از خياطي پرسيدند:
زندگي يعني چه ؟گفت :
دوختن روح به خدا با نخ توبه !!!!
?از باغباني پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
کاشت بذر عشق در زمين
دلها زير نور ايمان !!!!!
?از باستان شناسي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
کاويدن جانها براي
استخراج گوهر درون !!!!!
?از آيينه فروشي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
زدودن غبار آيينه دل
با شيشه پاک کن توکل !!!!!
?از ميوه فروشي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
دست چين خوبي ها
در صندوقچه دل !
✦❀•┈┈┈•✦❀ ✦❀•┈┈┈•✦❀
*به خط پایان، نزدیک می شویم؛*
تعارضی عظیـم، قلبمان را گرفتار می کنـــد؛
“شــوقِ” تجربه قنوت هايی که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زنــــد،
"غــــمِ” از دست دادن سحرهايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تـو بوده اند..
دلــم برایت تنــگ می شود… خدا برای لحظه هايي که هیـــچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت.
برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدارماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان، بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
دلم برایت تنگ می شود خدا…
تـــو، همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
تـــو… همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفوهای شبانه ام بودی…که تمام جان مرا، با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
دلـــم برایت تنگ می شود… خدا
نميدانم تا رمضان دیگر… چه برایم مقدر کرده ای؟
امــــا…
بگــذار، سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
بگذار…تمام اِرثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد، که تا رمضان دیگـــر، حتی یک سحر نیز، از ادراکــش، جا نمانم.
بگـــذار…خالی شدنم را تا رمضان دیگر ، به کوله باری سیاه تبدیل نکنم.
تصور جمع شدنِ سفره ات، دلم را می لرزاند.
رمضان_میرود ..
ومــــن می مانم… و یک دنیای شلوغ
می ترسم… دوباره دستان تو را در شلوغ بازار دنیا گم کنم
وای دلـم برایت تنگ می شود
خـدا میشود
در میان دلم، چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت، پشتم را نلرزاند ؟
میشود؛ همیشه برايم بمــــاني خـــــدا ؟
#شهادت_امام_علی_ع برهمه مسلمانان جهان تسلیت باد
دل را ز شرار عشق سوزاند علی(ع)
یک عمر غریب شهر خود ماند علی(ع)
وقتی که شکافت فرق او در محراب
گفتند مگر نماز می خواند علی(ع) …
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
صدقه برای امام زمان یادتون نره
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
<< 1 ... 92 93 94 ...95 ...96 97 98 ...99 ...100 101 102 ... 144 >>