« عجب صبری خدادارد | چرالذت ازعبادت نداریم؟! » |
?نويسنده، جريانى را كه بين خود و پروانه واقع شده است، به يكى از دوستان نوشته است.
? محضر دوست عزيز!
قربانِ دلِ به هجران مبتلايت! پروانه، پيش از آنكه بسوزندش خرمن، بسوخت وحشت و پروا را.
ديشب، مرا با پروانهى دلسوخته و عاشق دلباخته، سخنانى به ميان رفت، در من آتشى افروخت كه هنوز میسوزم.
?گاهى برمیخاست و به گرد خورشيد رخسار محبوبش میگشت، و گاهى از خود بیخود میگشت و به زمين میافتاد، نظرش جز به روى معشوقش نبود. به هر طرف او را میافكندم، باز به جانب محبوبش نظر داشت، مدّتى در زير چراغ بیهوش میافتاد، چون به هوش میآمد، باز برمیخاست و به دور محبوبش پر و بال میزد؛ تا آن زمانى كه عازم بستر خواب نگشته بودم، بدين منوال برمیخاست و شورى برپا میكرد و سپس به زمين میافتاد.
? از او پرسيدم كه: اى عاشق دلباختهى جگر سوخته، چرا از ديروز كه به پيش ما آمدهاى تا به حال به كنارى خزيده بودى و حال چنينى؟
گفت: جلوهى معشوق، ما را بر اين كار داشت.
پرسيدم: غرضت از اين گردش به دور معشوقت چيست؟
? گفت: دوست، فناى ما میخواهد.
?پرسيدم: چرا يك باره خود را به آتش نمیافكنى؟
گفت چه كنم! من، او را براى خود میخواهم؛ نه خود را براى او.
?گفتم: اين، نه رسم عاشقى است،
گفت: چه كنم؟! پابند زيبايى خودم.
?پرسيدم: چرا به زمين میافتى؟
گفت: ما را تاب ديدار او نيست، هر چند به دور وجودش میگردم و التماس میكنم مرا از خود دور میكند و دستى به سينهام میزند كه برو، تو نامحرم اين بزمى، خودخواه را در اين بزم، راه نباشد.
?پرسيدم: چه میشود كه مدتى به زمين میافتى و حركت نمیكنى؟
گفت: اگر چه من نامحرم هستم؛ ليك «لَن تَرَانِى» اش هم به من لذّت میبخشد كه مدتى از خود بی خود میشوم.
?پرسيدم: چرا با اين كه تو را میراند، دست از دامنش نمیكشى؟
گفت: آه آه كه اين، نه رسم عاشقى است.
?پرسيدم: چرا سخنى نمیگويى؟ هميشه روزها مهر سكوت به دهان زده، به كنارى خزيدهاى.
گفت: آرزوى وصال يار ما را چنين و چنان كرده، گله از دوست، بسى بیشرمى.
دوست هجران ما خواهد.
?گفتم: درس عشقى به من ده.
گفت: برو، از من چه میخواهى؟ اين سخن با شمع گو كه از سر شب تا صبح به پا میايستد، میسوزد و میگريد تا نابود گردد.
❤️عاشق سوخته دل، تا به بيابانِ فنا
نَرَود، در حرم دل، نشود خاص الخاص
?پاسى از شب نرفته بود كه او را به كنارى نهاده، باز برگشت و ديده به محبوبش دوخت. در اين هنگام، چراغ روشنايى به خاموش شدن از نظرش غايب و به هجران مبتلا گشت. صبحگاهان كه ديده از خواب برداشتم، نظر كردم، او را به همان مكان كه شب ديده بودم يافتم. پرسيدم: اين چه حالت است؟ گفت: بلى، ما را انتظار و ديدار بر اين حال داشت.
? چون خورشيد طالع گشت، او را به كنارى يافتم، باز به همان حالت، يكى از دوستان به پيش من آمد، به او قصهى شب گذشته را گفتم و او را به پيشش آوردم. پس از مدتى نظر كردم، ديدم او را پامال قهرش كردهاند و پر و بالش شكسته و بر بستر بيماريش افكندهاند.
?پرسيدم: اين چه حالت است كه در تو میبينم؟ با صداى ضعيفى گفت: ما را از در خود راندند و لگدِ قهر به سر ما زدند كه برو! هر كس را به ديدن درگاه، راه نباشد. مرا به حال او رقّت افتاد،
✅ عصر آن روز او را به كنارى يافتم، در حالى كه بال و پرى در او نمانده بود، چون دست به او زدم، چون خاكستر به دستم ماند و دل مرا كباب كرد.
❤️عاشقان، كشتگانِ معشوقند
برنيايد زكشتگان آواز ❤️
? رسائل عرفانی، استاد سعادتپرور، ص۲۴۵، نامه۲۰.
فرم در حال بارگذاری ...