« چشمی که هرگز گریان نمی شودمنتظرظهور »

​*🍇 حبه انگور 🍇*
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

*داستان قشنگی است:*

روزی به مسجدی رفتیم 

که امام مسجد دوست پدرم بود 

گفت داستان بنا شدن این مسجد قصه عجیبی است ،

روزی شخص ثروتمندی دو کیلو انگور می خرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده

 و خود شخص به سر کارش رفت ،

بعد الظهر از کار به خانه می آید 

و می گوید لطفا انگور را بیاورید تا بخورم، 

همسرش گفت

 من و فرزندان انگور ها را خورده ایم ،

مرد گفت دو کیلو انگور خریدم یه دونه هم برای من نگذاشته اید !

از خانه خارج می شود 

و همسرش او را صدا می زند 

هیچ جوابی نمی دهد، 

رفت املاک فروشی

 جایی که زمین خرید و فروش می شود 

گفت : یک قطعه زمین می خواهم در بهترین جای شهر 

آن را خرید، 

و رفت نزد پیمانکار ساختمان ، جهت ساخت و ساز 

گفت بی زحمت همراه من بیایید 

او را با خود برد و زمینی که خریده بود بهش نشان داد 

به پیمانکار گفت می خواهم مسجدی برای من بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید

پیمانکار تمام وسایل و کارگران را آورد و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد ،

مرد ثروتمند به خانه برگشت 

زنش بهش گفت کجا بودی ؟ 

مرد گفت الان اگر بمیرم خیالم راحته، 

شما حتی با یک دانه انگور هم بیاد من نیستید در صورتی که بین شما زنده هستم ،

چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد  بیاورید و برایم صدقه دهید ؟

الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ،

400 سال است و این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد ،

چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت .

ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده 

و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ،

*🤔محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند.:|*


موضوعات: درخت
   سه شنبه 21 مرداد 1399


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم